آخرین عناوین
پربیننده ترین عناوین
|
اولین و آخرین گفتگوی تفصیلی و خواندنی با همسر امام خمینی در ماجرای اعدام نواب صفوی، آقا رفتند پیش آقای بروجردی، ولی ایشان گفتند، دخالت نمیکنم / آیت الله کاشانی به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه (امام خمینی) را از کجا پیدا کردی؟»
همسر امام خمینی: بعد از اینکه تصدیق ششم را گرفتم و یک سالی گذشت، رفتم دبیرستان «بدریه» و کلاس هفتم را خواندم. برای فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمی درس خواندم. ماهی ۲ تومان میدادم. آقاجانم که از قم به تهران آمدند، جامعالمقدمات را مدتی پیش ایشان خواندم و وقتی که ازدواج کردم، آقا به من تعلیم داد... البته ۹ سال اول هیأت خواندم و بعد از آن، جامعالمقدمات. / آقا به آقای کاشانی ارادت داشت. ابتدا وقتی آقا برای ازدواج آمدند تهران و ۸ روزی منزل آقاجانم اقامت کردند، آقای کاشانی هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند... در همان جا آقای کاشانی به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟» / نواب صفوی و برادران واحدی را میخواستند بکشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پیش آقای بروجردی، که آقای بروجردی در این کار دخالت کنند، ولی آقای بروجردی گفتند که من در کار آنها دخالت نمیکنم و بعد آنها را کشتند.
انتخاب: پنجشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۰ روزنامه اطلاعات در ویژهنامهای به مناسبت سالگرد ارتحال امام مصاحبهای مفصل با خدیجه ثقفی نوری، همسر امام خمینی، منتشر کرد. این گفتگو را زهرا مصطفوی دختر کوچک ایشان گرفته بود. خدیجه ثقفی اول فروردین ۱۳۸۸ درگذشت، و اینکه زهرا مصطفوی چه تاریخی این مصاحبه را با مادرش انجام داده مشخص نیست، اما نکته مهم و جالب این است که ظاهرا این اولین و آخرین مصاحبه بلند با همسر امام خمینی بوده است. روزنامه اطلاعات در لید این مصاحبه نوشت: «همسر امام خمینی تا هرگز حاضر به گفتگو با هیچ نشریهای و رسانهای نمیشدند، اما این گفتگو با زحمت فراوان سرکار خانم دکتر زهرا مصطفوی دختر بزرگوار ایشان انجام شده است.» این البته در حالی بود که سالها پیش از آن روز چهارشنبه چهارم بهمن ۵۷، حمیده امیری، خبرنگار کیهان در پاریس برای نخستین بار با همسر امام خمینی مصاحبه کرده بود و ما آن را پیشتر در «انتخاب» کار کردیم. بعدا هم که امام به ایران بازگشتند و به قم رفتند، باز خبرنگار یکی از مجلات هفتگی با همسر ایشان مصاحبهای انجام داد. اما هیچکدام از آنها به تفصیل گفتوگویی که دخترشان با ایشان گرفت، نیست. خدیجه ثقفی در این مصاحبه از پیش از ازدواجش و زمان تحصیل در مدرسه سخن گفته تا ازدواج با امام و دستگیریهای ایشان در سال ۴۲ و مسائل سیاسی مربوط به آن و... مشروح این گفتگو را در پی میخوانید:
مادر جان سلام علیکم، امیدوارم مرا ببخشید، میخواستم اگر موافقت میفرمایید مختصری از زندگی مشترکتان با حضرت امام بگویید و اینکه به طور کلی رفتار ایشان با شما چگونه بود؛ یعنی در خانه ایشان هم از همان احترام قبل برخوردار بودید یا نه؟ و آیا این احترام تا آخر زندگی ایشان برقرار بود؟
ایشان حتی در اوج عصبانیت هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف میکردند. همیشه تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند، به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلا حرف بد نمیزدند. ولی اینکه بگویم زندگی مرا به رفاه اداره میکردند، نه. طلبه بودند و نمیخواستند دست پیش این و آن دراز کنند – همچنان که پدرم نمیخواست – دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند جارو نکن. اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم میآمدند و میگفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی.» من پشت سر او اتاق را جارو میکردم، وقتی او نبود لباس بچه را میشستم. حتی یک سال که کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد، نبود – آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم، همین اواخر بود که بچهها بزرگ شده و شوهر کرده بودند – وقتی ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم، ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، از بین دخترها، فریده منزل ما بود – گفتند: «فریده بدو، خانم دارد ظرف میشوید» فریده دوید و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.
مادر جان این مطالب صریح و روشن شما نشاندهنده این است که حضرت امام، جارو کردن و ظرف شستن و حتی شستن یک روسری بچه خودتان را هم وظیفه شما نمیدانستند و شما هم که به جهت نیاز، گاهی به این کارها دست میزدید ناراحت میشدند و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به شما میگذاشتند. من هم به خوبی یادم هست شما که وارد میشدید حتی به شما نمیگفتند در را پشت سرتان ببندید. شما که مینشستید خودشان بلند میشدند و در را میبستند. توجه و احترام امام به شما زبانزد بود و هست. شنیدهام شما سالها نزد امام مشغول به تحصیل بودهاید، لطفا در این باره توضیح بدهید.
دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد، چهار بچه داشتم. بچه چهارم که فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم، ولی «شرح لمعه» را شروع کردم. مقداری شرح لمعه خواندم که دیدم عاجزم و هیچ نمیتوانم بخوانم. مجموعا هشت سال طول کشید. بعدا که در انقلاب به عراق رفتیم شروع کردم به یادگیری زبان عربی و، چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی کتب درسی آنها شروع کردم. کتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از «حسین» گرفتم. چون بعضی لغتها را نمیدانستم. وقتی احمد جان به تهران آمد، کتاب لغت عربی به فارسی برایم تهیه کرد. سپس به کتاب رمان و رمانهای شیرین و قشنگ و حکایتها علاقهمند شدم و، چون از آنها خوشم میآمد، تشویق میشدم. دلیل آنکه تحصیل را در جوانی رها کردم این بود که مشوق نداشتم وگرنه در میان دوستانم خیلی به تحصیل علاقهمند بودم.
همین که امام آمدند و به تدریس شما مشغول شدند و در طول ۸ سال اول زندگی برای این مسئله وقت گذاشتند به معنی تشویق است. گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مدرسه رفتید، در حالی که آن موقع همه به مکتب میرفتند و حتی ما هم به مکتب رفتیم. اینها همه خود نوعی تشویق است.
مادر جان، من که هم به سطح علمی شما و دانشجویان دانشگاهها آشنا هستم، شما را از نظر علمی همسطح سطوح بالای دانشگاهیان میبینم و این به جهت کوشش خود شما و تشویق و تلاش حضرت امام است. امام سعی داشتند که شما را از نظر علمی رشد دهند. آیا اصولا در زندگی خصوصی شما مثل لباس پوشیدن یا رفت و آمدتان دخالت میکردند؟
مادر شما شانس آوردید که شوهری واقعا اسلامشناس داشتید، و میدانست که اسلام چه مقدار به مرد حق دخالت در زندگی همسر را داده است و لذا به زندگی خصوصی شما دخالتی نمیکردند و تنها از شما میخواستند که حرام خداوند را انجام ندهید و واجب خداوند را انجام دهید. معنی تسلیم در مقابل خداوند و احکام باری تعالی همین است. مادرجان، حالا مقداری درباره مسائل سیاسی در طول انقلاب و قبل از آن بفرمایید. آیا آقا (امام) با آقای کاشانی ارتباط داشتند؟
در مسئله نواب صفوی امام چه کردند؟
درباره شروع مبارزات در سال ۴۲ چه خاطراتی دارید؟
آنها لگد زدند به درِ خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند و گفتند لگد نزنید آمد. آقا، عبا و قبایشان را پوشیدند و آنها در را شکستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. دو سه روزی در یک منزل مسکونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. ۱۰-۱۲ روزی در قصر بودند، اما نمیگذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهرا میرفتند ایشان را نصیحت میکردند. آقا، کتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرتآباد و دو ماه آنجا بودند. نمیگذاشتند هیچکس پیش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمدیم تهران منزل خانمجانم و ناهار به ناهار برایشان غذا میدادیم. بعد از دو ماه آزاد شدند، ایشان را بردند به داوودیه منزل حاج عباس آقا نجاتی. من روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بیشتر ماندیم و اتاق یکدفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتم: «اینجا خیلی سخت است؟!» انگشتش را مالید به پشت گردنش، پوست نازکی با انگشت لوله شد و آمد پایین. من هیچ نگفتم، ولی خیلی ناراحت شدم.
هنوز هم که به یاد آن میافتید ناراحت میشوید. مادر معذرت میخواهم، من در این گفتگو چندین بار شما را به گریه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده کردم واقعا مرا ببخشید.
مادر، ناراحت نشوید اگر یادآوری آن دوران شما را تا این حد ناراحت کند. من مجبور میشوم سوالی نکنم. خواهش میکنم شما همیشه صبور بودید یادم هست که وقتی من رسیدم شما لرز کرده بودید و در جواب احوالپرسی من خیلی محکم جواب دادید که «حالم خوب است؛ اما نمیدانم چرا میلرزم.» و من در تمام این سالها هر وقت یاد آن لحظه میافتم از مظلومیت آن روز شما منقلب میشوم. خب مادر جان نفرمودید مُهر و کلید را چه کردید و چگونه آن را به امام برگرداندید؟
اینکه حضرت امام مهر خود را فقط به دست شما داده، بیانگر اطمینانی است که ایشان به شما داشته که تا چه اندازه استوار و رازدار هستید و اینکه شما در تمام این مدت با هیچکس آن را در میان نگذاشتهاید، نشانه امانتداری شماست؛ و الا حضرت امام میتوانستند به شما بگویند که مهر را به کس دیگری تحویل دهید. لطفا بفرمایید که آیا حضرت امام از اقامتشان در ترکیه برای شما تعریف کردهاند؟
رژیم شاه با داداش چه کرد؟
شما با رفتن داداش موافق بودید؟
من یادم هست که موقع رفتن آمده بود خدمت شما و من در پیچیدن عمامهاش به او کمک میکردم. شما با رفتن او مخالف بودید و میگفتید: «آقا که مبارزه میکند و با شاه مخالفت کرده، سنی از او گذشته؛ اما تو جوانی. زن و بچه داری. زن تو حامله است، من با زن تو چه کنم؟» و داداش، چون مجبور به رفتن بود میخواست شما را ناراحت نکند، میگفت: «شما اینجا دور هم جمع هستید، اما آقا آنجا تنهای تنهاست، من باید پیش او بروم و بالاخره هم او را بردند و چه روز تلخی و سختی بود. یادتان میآید؟...
(همسر امام با گریه تایید میکنند.)
معذرت میخواهم، این یادآوریها برای همه دردناک است. حالا بفرمایید آقا چگونه به عراق رفتند و چه اتفاقی در راه ترکیه به عراق افتاده است. کمتر کسی در این باره سخن گفته است. شاید داداش یا آقا برای شما تعریف کرده باشند. چون اکثر آقایان بعد از رفتن آقا به عراق خدمت امام رسیدهاند و خاطره چندانی ندارند.
مادر جان، اگرچه از صحبتهای شما استنباط میشود که از نظر اقتصادی در زندگی با حضرت امام تحت فشار بودهاید، ولی با کمال قناعت و بردباری آن را تحمل کردهاید. اما فکر نمیکنید خودتان و همین طور فرزندانتان از نظر اعتقادی و اخلاقی متاثر از امام هستید؟
این اثر را در خودتان هم احساس میکنید؟
آیا فکر میکنید اگر یک شوهر بیایمان داشتید از نظر حسن اخلاق و ایمان همینطوری بودید که الان هستید؟
از نظر اخلاقی، صرف نظر از دیانت مثلا نشنیدید که حضرت امام از شما یا بچهها بخواهند که مواظب رفتار یا گفتارتان باشید؟
در مورد تذکرات اخلاقی و نکات تربیتی چه به خاطر دارید؟
شما معتقدید بیشترین نقشی که امام در تربیت بچهها و خانواده داشتند تحکیم اعتقادات مذهبی و ایمان آنها بوده است؟
مادر بعد از رحلت امام، روال زندگی شما و رفتار بچهها با شما و برخورد مسئولین با حضرتعالی چگونه است؟
آیا با خانواده مسئولین هم رفت و آمد دارید؟
رفتار بچههایتان با شما چگونه است؟ سفارش امام چه بوده؟
آقا همیشه از شما و گذشت و صبر و بردباری شما در زندگی خودشان تعریف میکردند و همیشه سفارش شما را میکردند. حتی ما هم شاهد بودیم که شما تا چه حد در مبارزات امام سهیم بودید، ما هیچوقت شکایتی از زندگی پرفراز و نشیب خودتان با امام، از غربت نجف، دوری بچهها و... نشنیدیم. هیچوقت ندیدیم با امام مخالفت کنید یا به ایشان سخت بگیرید. خود امام هم همیشه این نکته را ابراز میداشتند. از بچهها چه توقعی دارید؟
ایمیل مستقیم : info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
working();
|
working();
|
« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما » هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد